یک داستان شخصی درباره شکست و چگونگی یادگیری من از آن می خوام به یک چالش که برای من در دوران آموزش فن بیان و گویندگی اتفاق افتاده بود که حتی باعث شده بود که احساس شکست کنم و حتی تصمیم به کنار گذاشتن این کارگویندگی بگیرم اشاره کنم و اون چالش این بود که همیشه برای خوانش یک متن احساسی نمیتونستم به خوبی احساسی که در متن یا شعر بود و منتقل کنم یا با خوانش خودم نشونش بدم در نتیجه خوانش من خیلی پیش پا افتاده و رومه وار از کار در میومد به طوری که اصلا هیچ حس و حالی نداشت که خوشبختانه این چالش با آموزشهای درست استادم و بررسی موشکافانه برای بهبود این قضیه باعث شد که بتونم به این چالش تا حدود زیادی غلبه کنم در اینجا میتونم به یکی از اون آموزشها اشاره کنم و اون ااین بود که همیشه برای خوانش یک متن احساسی خودم رو جای شخصیت اصلی اون متن قرار بدم و کاملاً حسش رو برای نوشتن اون متن در اون لحظه درک کنم یعنی انگار خودم در اون لحظه اون متن رو نوشتم شاد و پیروز باشید
آخرین جستجو ها